زندگی...

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد .
سهراب سپهری
پاداش...
چه رویاها که پاره شد !
و چه نزدیک ها که دور نرفت !
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود .
آمدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
سهراب سپهری
لحظه ها...
لحظه ها می گذرد :
آنچه بگذشت ، نمی آید باز .
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز .
سهراب سپهری
خراب...
فرسوده پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که ؛ زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
دل را به رنج هجر سپردم ، ولی چه سود ،
پایان شام شکوه ام ،
صبح عتاب بود.
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست :
این خانه را تمامی پی روی آب بود.
سهراب سپهری
دود بر میخیزد...
دود می خیزد زخلوتگاه من .
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن ،
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم ،
تا بیاویزم به گیسوی سحر .
خویش را از ساحل افکندم در آب ،
لیک از ژرفای دریا بی خبر .
سهراب سپهری